Thursday 13 June 2013

اطلاعیه گفتگوی زنده کریستیان امانپور از شبکه سی ان ان با سخنگوی شورای ملی ایران، شاهزاده رضا پهلوی

گفتگوی کریستیان امانپور از شبکه سی ان ان با شاهزاده رضا پهلوی ، سخنگوی شورای ملی ایران پیرامون اهداف این شورا برای برقراری انتخابات آزاد در ایران امشب پنجشنبه ، ۲۳ خرداد ۹۲ به وقت تهران 


آگهی گمشده ! عکس


Tuesday 3 July 2012

برزخِ ایرانیانِ افغانی تبار







:فاطیما راشدی

در ایران به دنیا آمدم و تا بیست و چهار سالگی انجا بودم. ساکن مشهد بودم. هیچ وقت حاضر نشدم بروم اداره ی اتباع خارجی و نامه ی عبور بگیرم تا حق داشته باشم به شهرهای دیگر سفر کنم. حتی وقتی دانشجویان افغان در شهری گرد هم می آمدند و دوستانم می رفتند. همیشه از رویارویی با موقعیت های توهین آمیز دوری می کردم. دلم نمی خواست بروم به اداره ی اتباع و چهره ی عالی جنابان سپاهی را ببینم که با یقه حسنی به من پوزخند می زنند. عطای مسافرت را همیشه به لقایش می بخشیدم(این عبارت اینجا مصداق داره؟) برای همین برخلاف هر متولد هشتاد و دوییِ معمولی که تا بیست و چهار سالگی حداقل یک بار به تهران یا نیشابور یا شمال سفر کرده،من اصلن هیچ شهری دیگری غیر از مشهد را ندیده ام. خب بله. این دردی نیست. فقط گفتمش تا نمونه ی غیر قابل توجهی از وضعیت غیر نرمال یک نفر از نسلی را بگویم که زاده ی غربت هستند.

ارتباط من با ایرانی ها بیشتر در محیط های آموزشی و علمی و فرهنگی بوده است و طبیعی است که در چنین محیط هایی به خاطر فضایی که وجود دارد، اهانتی پیش نمی آید. من به مدرسه ی خوبی می رفتم وقتی ابتدایی بودم. در مدرسه ی ابتدایی همان اول خاله ام به من یاد داد که نگذارم توهینم کنند. و هیچ وقت توهین نکردند و نشنیدم. جز معلم بی فرهنگی که شاید ان زمان سی سال داشت و خشمش را بر سر دختر نه ساله ای خالی کرد و تلاش کرد تحقیرش کند. آن دختر، خواهر من بود که دیگر نمی خواست برگردد به مدرسه. ولی برگشت. این اتفاق همیشه من را در حال آماده باش برای دفاع از خود قرار می داد. اما آدمِ تشنج طلبی نبوده ام.




در نوجوانی که کله ی همه ی ما داغ می کند، یک حس میهن گرایی در من به وجود آمده بود. محیط مدرسه مان هم طوری بود که عده ای خیلی می خواستند متلک پرانی کنند. ولی موقعیت خوب تحصیلی بیشتر شاگردان افغان مانع از این کار می شد. عده ای از دانش آموزان افغان هم بودند که بدشان نمی آمد کار به دعوا بکشد. این مال وقتی بود که هورمونهای مختلفی وضع آدم را قاتی پاتی می کند. هنوز دقیق نمی دانستیم که چطور میهن پرستی بکنیم . نه ما و نه ایرانی ها. فکر می کردیم پایین بردن هویت ملیِ دیگری یعنی تاییدی بر هویتِ ملی خودمان. البته وضع به این شدت هم بد نبود. اما فضای کلی ذهنی همه ی ما همین بود.

بعد دبیرستانی شدم و خانم شدم و (چند تا مژه زدن) عقلم رسید که تندروی کیلویی چند. بد و خوب همه جا و همیشه هست. آن حالت دفاعی ام را که با آن بزرگ شده بودم، شل کردم. با وجود همان حالت دفاعی هم به طور جالبی همیشه صمیمی ترین دوستانم در مدرسه ایرانی بودند.

پیش از دبیرستانی شدنم روزگاری رسیده بود که وزارت کشور و به تبع آن اداره ی اتباع خارجی تصمیم گرفته بودند، پدر ما را دربیاورند تا تن به زندگی تحت حکومت طالبان بدهیم. پدرم شغل آبرومندی داشت. از کارش اخراج شد. بیکار شد و مجبور شد دستفروشی کند. من برای این بدبختی ها به افغانستان لعنت می فرستادم. همیشه. به طور بسیار تناقض آمیزی هم کسانی را که حاضر نشده بودند آواره ی غربت شوند و در افغانستان مانده بودند، تحسین می کردم. مادرم می گفت از سر شکم سیری است. راست می گفت. همان سالها خشکسالی ای شده بود که مردم در مناطق مرکزی افغانستان علف می خوردند.

بعد روی در و دیوارهای محل زندگی مان که بیشتر مهاجر بودیم، نوشته می شد« افغانی خر، برگرد به کشورت» یا تک و توکی پسرک های شرور، روزی زمین می نوشتند افغانی و تف می کردند. اینها کسانی بودند که وزرات کشور بهشان اینطور تلقین کرده بودند که افغان ها شغل آنها را گرفته اند، برای همین است که شما امکانات زندگی مرفه را ندارید. مشکلات اقتصادی یک مملکت افتاده بود به گردن وجود دو میلیون مهاجر افغانی(هیچ وقت آمار دقیق تعداد خودمان را نفهمیدم). خب من هم یک جورایی حس بدی داشتم از این که اینطور شده بود. از این که در مخمصه بودم. از این که نکند من که در این ممکلت به دنیا آمده ام راستی مقصر هستم در نابسامانی اقتصادی این مردم. اما بعد فهمیدم که دولت ایران سالانه کمک های کلانی از سازمان ملل می گیرد به خاطر حضور این تعداد افغان در ایران. ای که چه حرصی می خوردم وقتی دولت می گفت از جیب خودش (صرفن مالیات ایرانی ها) برای افغان ها هزینه می کند و مهمان نواز است.

بعد شروع شد قصه های ناجور و گاه غیر واقعی روزنامه ی خراسان در مورد دزدی ها و قتل و تجاوزهای افغان ها در ایران. یک باره شروع شدند این حکایت ها. بعضی هایشان واقعیت داشتند. بعضی ها هم کلن از بیخ دروغ بودند. پلیس اول یک شک هایی می کرد در مورد یک افغان. روزنامه فورن بدون تحقیق تیتر درشت می زد و جرم ثابت نشده ی یک افغان را همانجا ثابت می کرد و امید اجرای عدالت را می داد. بعد کشف می شد که اتهام ثابت نشده. اما روزنامه ی خراسان ادامه ی ماجرا را مسکوت می گذاشت و دیگر خبری نمی شد که آن افغان اصلن وجود خارجی داشته یا نه. خودم در جریان یکی از این حکایت ها بودم چون قربانی حادثه را به نوعی دورادور می شناختم. گاهی هم به راستی عده ای از افغان ها جنایت های وحشتناکی مرتکب می شدند. خب هیچ توجیهی برای ارتکاب جرم نیست. باید که سرافکنده بود و می شدم سرافکنده، خیلی زیاد.

اردوگاه بود و هر چهار ماه یک بار موج دستگیری مهاجران غیر قانونی. عجیب بود که بعضی از این مهاجران غیر قانونی مثل من متولد ایران بودند که ماموران اداره ی اتباع هوس کرده بودند کارت آنها را قیچی کنند، یا آنها پول کافی برای تمدید مدرک اقامتی شان نداشتند. من هیچ وقت نفهمیدم چطور می شد اگر من که یک بار کل مدارکم را در کتابخانه ی آستان قدس گم کرده بودم، با این که آنجا به دنیا آمده بودم و هیچ وقت از مشهد پا به بیرون نگذاشته بودم، ناگهان می شدم یک مهاجر غیر قانونی و به اردوگاه سفید سنگ فرستاده می شدم. پدربزرگم را به سفید سنگ بردند و من هر هفته می رفتم به ملاقاتش. برایش گوشت اب پز می بردم اما هیچ وقت نتوانستم غذا را زیر لباسم مخفی کنم تا ماموران نبینند. همیشه وقتی دستم را مهر می زدند و بازرسی ام می کردند، لو می رفتم و فقط می توانستم آب میوه را به او برسانم. زمستان بود و او را با آن سنش روی زمین خیس می نشاندند تا نوبت ملاقاتش شود. آنجا بود که گریه می کردم و حس حقارت شدید به من دست می داد. اما کینه را نمی گذاشتم رشد کند. چون پیوندهای زیادی با ایرانیان و دوستان و همسایگان ایرانی ام داشتم.

کشتاری در اردوگاه انجام شد که خبرش سالها بعد درز پیدا کرد. آنجا را خراب کردند و به جایش ساختمان تازه ای بنا کردند. ماجرا دهان به دهان گشت اما هیچ وقت رسمن چیزی اعلام نشد. نه واکنشی از سوی سازمان ملل در خاطرم هست، نه پاسخی از وزارت کشور ایران. از افغانستان که هیچ وقت انتظاری نداشته ام.

خب چنین صحنه هایی را در یونان هم می توان شاهد بود. در فرانسه شاید یا در ترکیه. اما آیا می شود توجیه کرد؟ خیلی ها سفید سنگ و اردوگاههای مشابه آن را تجربه کردند. شاعران، نویسندگان، نقاشان و خوشنویسان و... در کنار کارگران بی سواد و دزدان و اوباشان. نمی شود وجود نخاله ها را در یک اجتماع انکار کرد و من اصلن قصد ندارم یک تصویر پاک و بی لک از جامعه ی مهاجر افغان در ایران بسازم.

فرصتی که برای رشد به افغان ها داده می شد، بسیار اندک بود. رشد اقتصادی خانواده، رشد فرهنگی، علمی و هنری برای نسل من آسان نبوده است. اصلن آسان نبوده است، آنطور که یک ایرانی در اروپا فرصت داشته یا یک افغان در استرالیا. کشورهای اروپایی هم مثل هر جای دیگری بغض و غرض هایی در سیاست هایشان با خارجیان دارند. اما همیشه چیزی به نام قانون مدنی وجود داشته. آنجا همه چیز تدوین شده است و برای برخورد با هر شرایطی قانونی در نظر گرفته شده است. اگر هم در نظر

گرفته نشده، تلاش می شود که ابهامات رفع شوند و وجهه ی تمدن اروپایی شان را حفظ کنند. اما در ایران چنین خبری نبوده و نیست. یک پناهنده هیچ وقت نمی داند با او چه خواهند کرد. هر روزه و هر هفته هر سازمانی و هر نهادی ساز تازه ای می زند. یک سال حق تحصیل از مهاجران گرفته می شود و ما نمی توانیم درس بخوانیم. بعد درست در وسط سال تحصیلی تصویب می کنند که اگر مبلغ تعیین شده ای پرداخت کنیم می توانیم به مدرسه برویم. با این حال ما این کار را می کنیم و سعی می کنیم عقب افتاده های نیم ساله را جبران کنیم و به کلاس برسیم. بعد آخر سال می گویند می توانید امتحان نهایی را بدهید اما مدرکی به شما ارائه نخواهد شد. با این وضع تلاش های یک افغانی مثل من به جایی نمی رسد. بنابراین نمی شود ادعا کرد که در اروپا ایرانیان اگر به جایی رسیده اند مطلقن تلاش خودشان بوده و دولت های اروپایی رفتار شایسته ای با ایرانیان ندارد و بعد آن را با وضعیت افغان ها در ایران مقایسه کرد. اصلن قابل مقایسه نیست. چون اگر محیط فراهم نباشد، تلاش ایرانیان خارج از ایران هم مثل تلاش مهاجران مقیم ایران به جایی نمی رسد.

من همیشه فکر می کرده ام آخر چرا من که در ایران به دنیا آمده بودم، می شدم کسی که ایران نخواسته و ناچار بودم بدرفتاری های دولتی و گاهی مردمی را اینطور توجیه کنم که ممکلت ایران با مردم خودش هم مشکل دارد چه رسد به من.

در مدت این همه سال اما فقط این نبوده. من هیچ وقت زندگی در ایران را فراموش نمی کنم. در ایران که بودم خود را جزیی از ایران نمی دانستم و همیشه بیگانه بودم. نه فقط به این دلیل که از سوی جامعه و دولت ایران پس زده می شدم بلکه به این دلیل که خودم هم نمی خواستم در آن جامعه حل شوم. اما حالا که اینجا هستم، حس می کنم من حل شده بودم، فقط نمی خواستم بپذیرم. آن حس دفاعی ای که از کودکی در من ایجاد شده بود، به واقع در من مانده بود و همین بود که نمی گذاشت بپذیرم که من مثل یک ایرانی زندگی می کنم. می گفتم من همیشه صد در صد افغان هستم. حالا می فهمم که من نیمه ایرانی شاید باشم. چون اشتراکات زیادی که با محیط زندگی ام ایجاد کرده بودم، چنان در من نفوذ کرده اند که هیچ وقت نمی توانم دلتنگی ام را برای ایران خاموش کنم. من ایرانی ای بودم که مرا نمی پذیرفتند. افغانی ای هستم که با هم وطنان خودم به راحتی نمی توانم بجوشم. برزخی است که در آن باقی خواهم ماند و واقعیت هم همین است..


تحلیلی بر گفتار و کردارِ بهرامِ مشیری



هدایت امیرور:


بهرام مشیری همیشه در گورستانها سرگردان است " او مدام در دیروز پرسه میزند و راهی بامروز ندارد ...!!!
یهرام مشیری از مردگان ارتزاق میکند " از مردگان انتقاد میکند و بر مردگان میتازد و نهایتا با مردگان نرد عشق میبازد...!
اگر حسین و حسن و علی و محمد نبودند " اگر ایرانسازان فقید رضاشاه و محمد رضاشاه و یا محمد مصدق نبود ند " مشیری چیزی برای گفتن و متاعی برای فروش نداشت ... او 1400 سال قبل را میکاود ...! گورهائیکه اسلام شناسان به درستی و اخوند هابه زشتی و فریبکارانه کاویده اند " جز زشتی "جز خون وجز جنایت نیافته اند و امروز بهرام مشیری با اخوند همراه میشود و دوباره کاوی مینماید که متاع جدیدی نمییابد. جالب اینکه خود مشیری هم از حول حلیم توی دیک افتاده است : دیک جوشان خشم ملت ایران از یاوه گوئی " از دروغ پردازی " از فریبکاری" از تهمت و افترا و زشت گوئی های او به غلیان امده است .
مشیری گاه در کربلا سینه میزند " گاه بر سر سفره یزید عربده مستانه میکشد و سر هر بزنگاه تاریخی" گور محمد مصدق را میکاود" تکه استخوان پوسیده ای به عاریت میگیرد و بر کالبد بیجان دوپادشاه فقید پهلوی میکوبد...!
که دستشان از دنیا کوتاه است و توان پاسخگوئی و دفاع ندارند ...
و امروز که متاعی برای فروش ندارد " جنون زده بسراغ سرداران و بزرگ مردان ارتش شاهنشاهی که سینه های فراخشان با تیرهای کینه ذژخیم سوراخ سوراخ شد میرود " به لباس دلقک ملبس میشود " خویشتن میبازد و در مقابل چشمان بیننده برنامه اش قوقولی قوقولی میکند و دنیا را بخود میخنداند ...؟؟؟ بنا براین این تنها حسین نبود که از حول حلیم توی دیک افتاد ... خود مشیری هم از حول حلیم توی دیک جوشان خشم و نفرت ملت ایران و درون لجن بدنامی افتاده است و دیوانه وار نفرت ملت ایران را بجان میخرد .



Monday 18 June 2012

اطلاعیه مهم از حوزه علمیه صدای آمریکا!


بسم تعالی


از ایرانیان خواهش می‌کنیم از هرگونه انتقاد از حضرت مشیری ( ص)
خود داری کنند. آزادی مذهب یکی‌ از اصول منشور جهانی‌ حقوق بشر می‌باشد. پیروان ایشان که همان مارکسیستهای سابق و نیز اعضای جبهه‌ ملی‌ - خمینی سال ۵۷ میباشند، اکنون با پیروی از این رهبر الهی و این رسول قرن بیست یکم به فرایض دینی خود یعنی‌ امر فحاشی به پیروان پادشاهی مشغول میباشند. خواهش می‌کنم به آزادی این اشخاص احترام بگذارید.


انشا الله






Saturday 2 June 2012

گاوِ انسان نما



نویسنده: آریو برزن پیروزنیا


امروز ۲۳ مین سالگرد درگذشت "روح الله خمینی"، بنیانگذار نظام ایدولو گجیک مذهبی جمهوری اسلامی، میباشد!

بیشک، برای اکثریت ایرانیانی، که حافظه تاریخی دارند، و همچنین برای نسل های آینده، نام وی مخفف بارز و بدون چون چرای طوفانی سیاه، سهمگین و ویرانگر میباشد، که تنها، تعدادی چند از مهم ترین میراث های منفی و کابوس بار ان، در صد ها هزار کشته و معلول، در ویرانی های بسیاری از مناطق و تاسیسات ایران، در اضمحلال بافت های اجتماعی و باور های عمیق مردم ایران، در انحطاط روز افزون معیار های اخلاقی, در گسترش هر چه عمیق تر نا امیدی، ناباوری و شک و تردید و غم و اندوه, و در گسترش مخرب و بی بازگشت احساس خود زنی ایست، که نه تنها، طی ۳۳ سال گذشته, شاهد هر روزه گسترش هر چه بیشتر ان بوده یم، بلکه میتوان مطمئن بود که برای دهه های آینده و در رفتار نسل های آینده نیز اثری بسیار سنگین و منفی خواهد داشت, که حتا ممکن است که بقای آنچه را که ایران نام دارد،تهدید نماید...

آری، "روح الله خمینی" با بازی دادن متفکرینی بی خرد و بی ریشه، و با فریب مردمی ساده لوح، و با سوار شدن بر موج نا آگاهی و نا عقلی اجتما وقت، و سو استفاده از باور های مذهبی و سیاسی نا آگاهانه و آشفته ی دو نسل گذشته میهنمان، وعده و وعید آزادی و تقسیم ثروت و عدالت اجتماعی و فردا هایی روشن و گلستان شدن، ایران را داد; لیکن با تکیه بر تفکر عقب مانده و مخرب و خود بین خود و دیگر همپالکی های دگماتیک و یا شیادش ، چهار گوشه ایران را تبدیل به ویرانه و کشتارگاه و دیوار های خونین و میادین اعدامگاه های الله و اکبر کرد...
به راستی که , عجوبه ای که با کلمه ی "هیچ" آمد، تا در باور "هیچ و پوچ" خود، از آنچه که ایران و ایرانگرایی سازنده میبایست که بود، تنها یک "هیچستانی جمکرانی" بسازد, و هر آنچه را که بنیان و قوت ایران و ایرانی میبایست که بود، فدای باور های مخرب و عقب مانده ی خود کند, و ایران و ایرانی، و فرداهای را که میبایست روشن میبودند، به اعماق جمکران سیاه بلعنده باوری و
 وجودی پرتاب نماید و ان ها را در ان ناکجا مکان غرق  نماید ......

بیشک، همانگونه، که هر فرد انسان گرا و یا هر خرداندیش و یا هر انسان آگاهی، و یا تاریخ به دور از حب و بغض و با تکیه بر درستی، همواره از عجوبه های مخوف و دیوانگانی همچو سعد ابن ابی وقاص ، و یا از آتیلا و هلاکو و چنگیز، و یا از آدولف هیتلر و جوزف یوگشویلی (ستالین) ، یاد کرده و یا یاد خواهد کرد، نام و کارنامه ی سیاه خونبار و مردود "روح الله خمینی" چیزی نیست که هیچگاه فراموش گردد...

آری، علارقم تلاش های اخیر مذبوحانه رویزیونیستی وارثین وی، و یا بازی های سیاسی بیگانگان، به منظور حال تهتیر کردن خاطره ی سیاه وی، و بی تقصیر جلوه دادنش, نام سیاه "روح الله خمینی"، همواره و در ذهن اکثر ایرانیان، چه امروز و چه فردا ها ی دور، همواره همطراز سنگینی یاد یورش وحشیانه ی تازیان در ۱۴ سده ی پیش، و یا شقاوت و قساوت مغول های خونخوار و نابود کردن ایران در ۷ سده ی پیش میباشد، و خواهد ماند!



آتش زدن عکس خمینی جلاد توسط روزبه فراهانی پور